از آدمها نوشتن رو دوست‌‌‌دارم، انگار که میتونم یه جا ثبتشون کنم و با هربار خوندن دوباره دوسشون داشته باشم.

ایندفعه نوبت سحره.

دو سه سال اول دبستان رو باهم بودیم، اما حقیقتش ازش خوشم نمیومد. یه دختر ساکت بود که کم ارتباط می‌گرفت و وحشتناک باهوش و زرنگ و رقیب من تو درسا و دلبری از معلما :).

راهنمایی دوباره باهم بودیم. خونشونم نزدیک خونمون شده بود، از یه جایی به بعد کم کم تو درسا باهم همگروهی شدیم و پامون به خونه ی هم باز شد،البته لازمه اضافه کنم هنوزم اینکه علومش از من بهتر بود، حرصم رو در می‌آورد-_- ، جمع میشدیم خونه ی همدیگه ماکت زمین فوتبال می‌ساختیم دلخوش به وعده هایِ جایزه های بزرگ، اما تهش یه جوراب نصیبمون میشد:) جمع می‌شدیم نرم‌افزار درست می‌کردیم و تهش هیچی گیرمون نمیومد.

روزای سرد بابای مهربونش مارو می‌رسوند مدرسه و ما هی بیشتر ازهم خوشمون میومد.

اما همه چی اونجایی شروع شد که اول دبیرستان، تو یه کلاس شلوغ فقط سحر برام آشنا و قابل اتکا بود کنار هم نشستیم و تو کلاسی که همه گروه گروه بودن، یه گروه دوتایی خیلی خوشحال ساختیم.

با سحر می‌شد ساعت ها راجع به فیلما حرف زد. می‌شد راجع به والیبال حرف زدمی‌شد درباره ی استقلال پرسپولیس کلی بحث کرد.می‌شد قانعش کنی تا به علایقت گرایش پیدا کنه:) خلاصه بگم، آدم هیچوقت از با سحر بودن خسته نمی‌شد.

حتی وقتی اومدم دانشگاه جزو معدود دوستاییم بود که پیام نمی‌داد و هربار زنگ می‌زد و اندازه ی یک قرن دلتنگی حرف می‌زدیم

حالا من،

این زهرای شیش هفت ماه سحر ندیده، 

دلم برای تنها دوست چشم سبزم پر می‌کشه،

دلم برای قدبلندی کردن وقت بغل کردنش تنگ شده،

ذلم برای اینکه اون صدا دربیاره و من لب بزنم تنگ شده،

دلم برای اینکه باهم عاشق ورزشکارا بشیم و کلی رویاپردازی کنیم تنگ شده،

دلم تنگ شده برم خونشون و بشینیم پای کامپیوترشون و ویدیو نگاه کنیم.

من دلم تنگه و از بی معرفتیای خودم ناراحت.

 

کسی که رنگ چشم‌هاش یه رنگ ممنوعه‌‌‌س:)

یه ,دلم ,می‌شد ,ی ,تو ,تنگ ,تنگ شده، ,دلم برای ,زد می‌شد ,حرف زد ,راجع به

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دنیای خنده و سرگرمی آموزش و پرورش هلیوم چهارده رائحه کتابخانه عمومی آیت الله اراکی - فرهنگسرا مشاوره و راهنمایی در مورد کسب و کارها پسر حوا BlackPink شهید قدس